صدای آسمانی
نشسته بودم پشت میز کارم و مشغول خواندن مقالهای بودم که احتمالا به نظر نویسندهاش دودمان مرا به باد داده؛ و هرچه از دهانش درآمده بود به من گفته بود... و لطف کرده پیش از هر انتشاری از طریق دوستی داده بود خودم بخوانم که اگر تغییری در مسیر نشریهای که در آن همکاری میکنم و خرده حرفی هم میزنم ایجاد نشود، چه میکند وچهها که نمیکند! نشسته بودم و به این فکر میکردم که هیفلانی! داستان اینطور نوشتنها گمانم چهلسالی است تمام شده... آخریهایش «دهنمکی»های دههی هفتادی بودند... که آن ها هم دمده شده بودند! رفیق کجای کاری؟ نشسته بودم که یکهو تلفن زنگ خورد و گوشی را...